فرناز فرناز ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

MyAngel

فرشته نازم به روایت تصویر

اینم نفس من توی یک ماه اول زندگیش ....فداااااااااااااااش بشم من .... مامان به قربونش   عسلم تو حیاط بیمارستان صارم منتظره بابایی ماشین بیاره زودتر بره اتاقشو ببینه ... فدااااااش   دخملم بعد از اولین حموم تو خونه... اینقدر خودشو شسته خسته شده ... قربونش  نفسم در حال گوش کردن به نصیحتهای مامانی....  ناز ناز داره به 15 روز گذشته فکر می کنه.....  وقتی در حال خوردن و غرق تفکراتی .... یهو مزاحم می شن و رشته افکارتو پاره می کنن.... ...
26 تير 1391

خبر خوب!!!

آخییییییییییییییییییش ... زخم جای واکسن دخملم بالاخره سرباز کرد و چرکش خالی شد. الهی بمیرم 10 روزه زخم شده بود و هر روز بزرگتر می شد... عسلم خیلی اذیت شد تا چیزی بهش می خورد دردش می گرفت. خدا رو ششششکر عزیزم راحت شد. ...
26 تير 1391

اولین مهمونی عروسکم....

از روزی که دخترم اومده بود بابایی اجازه نداد کسی بیاد دیدنش مبادا خدای نکرده دخترم اذیت یا مریض بشه واسه همین 7روزگی نازنینم رو جشن گرفتیم تا بیان دختر ناز منو ببینن .... الهیییییی قربونش بشه مامانی...   ...
25 تير 1391

اولین خاطره تلخ...

سومین روز تولد عسلم یکی از روزهای سخت رندگیم بود... فداش بشم.... از روز قبلش وقتی بهت شیر می دادم و به چشمای خاکستری نازت نگاه می کردم احساس کردم یکم زرد شده    الههههههههههههی من بریم ... دخترم و بردیم دکتر تا گفت زردی گرفته و باید ازش خون بگیرین انگار دنیا رو سرم خراب شد   ز همون لحظه تا بردن عزیزم و ازش خون گرفتن همش گریه می کردم اینقدر ناراحت بودم که اصلا یادم رفته بود خودم هم حالم بده و می خواستم برم دکتر.... بابا امیرم که دیگه نگو .... کلافه و ناراحت .... خلاصه بعد از چند ساعت انتظار جواب آزمایش دادن و معلوم شد عروسکم زردی داره  چون دوست نداشتم دخترم تو بیمارستان بمونه و اذیت بشه ب...
25 تير 1391

فرشته من خوش اومدی

توی یک روز گرم تابستونی بالاخره بعد از 39 هفته انتظار آرزوی من و امیرم برآورده شد و ساعت 6:01 عصر روز شنبه 13 خرداد 1391 خدای مهربون یه فرشته ناز به ما هدیه داد و زندگی شیرین و  زیبای ما رو غرق شادی و سرور کرد.    فر شته ناز من فرناز نمی دونی عزیزم وقتی اومدی چه لحظه قشنگی بود بابایی کنارخانم دکتر ایستاده بود تا بند نافتو قیچی کنه منم با اینکه استرس شدید داشتم بی صبرانه منتظر شنیدن صدای نازت بودم. همینکه بابایی اومد کنارمو تو رو بهم نشون دادن اشک تو چشمای من و بابایی جمع شد. بابایی دستمو گرفته بود و ازم تشکر می کرد. وقتی صورتت نرم و لطیف تو رو به صورتم چسبوندن اینقدر ذوق زده شده بودم که هم...
24 تير 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به MyAngel می باشد